حزب الله از درون
اولین برخوردهای مقاومت لبنان و اسرائیل
در حالی که جنوب در اواخر تابستان 1982 در جوش و خروش بود، در شمال منطقهی اشغالی، مقاومت ظاهر میشد. در اوایل سپتامبر [شهریور 61]، جنبش مقاومت ملی تأسیس شد که در رأسش دستههای چپ سکولار قرار داشتند. این جنبش خیلی زود شروع به انجام حملات متفرقه به نظامیان اسرائیلی حاضر در بخش غربی بیروت و کوههای مشرف بر پایتخت کرد. عملیاتهای مقاومت در بیروت و اطرافش، نظر شیعیان جنوب که از اشغالگری اسرائیلی خشمگین بودند را به خود جلب کرد. در بین اینان یک عضو جنبش امل حضور داشت، جوانی لاغر اندام در میانهی دههی دوم عمر از روستای کوچکی نزدیک صیدا.
اسم این شخص را [بنا به دلایل امنیتی] ذکر نمیکنیم و او را «جوان» مینامیم. «جوان» در همین روزها به سراغ فرمانده محلی امل رفت و به او گفت که مقاومت «یک کار واجب دینی است و ما باید مبارزه کنیم.» فرمانده از روی مهربانی لبخندی زد و ضمن تقدیر از شور «جوان» از او خواست که منتظر دیگران بماند. «بعد از این جریان چشمهایم باز شد و یقین کردم که امل میلی به انجام هیچ کاری ندارد. وقتی دیدم که عملیاتها [در بیروت] رو به افزایش است، تصمیم گرفتم که آهسته آهسته هم که شده و در هر حال خودم پیش بروم.»اولین عملیاتی که «جوان» انجام داد، در آن برهه، خاص و مثالزدنی به حساب میآمد.
او همراه با سه نفر از دوستانش در یک باغ پرتقال در حاشیهی جنوبی صیدا مخفی شد و موقعی که یک جیپ [نظامی] اسرائیلی در حال عبور از آنجا بود، با کلاشینکوف شروع به شلیک به آن کردند.خبر این کمین به سرعت پخش شد و فردای آن روز شخصی غریبه که خود را ابوحسین معرفی میکرد به سراغ «جوان» آمد و گفت که او خبر دار شده است که «جوان» مایل است به مقاومت بپیوندد. «گفتم بله. هرچه بخواهی انجام خواهم داد. او هم گفت بسیار خب، ولی باید بدانی مقاومت ما متفاومت است. ما پیروان امام خمینی هستیم و به ولایت فقیه اعتقاد داریم.
گفتم: قطعا، من هم برای این مسائل آمادهام. من هم به این امور اعتقاد دارم ولی تا الان سازمانی نبوده که طبق این اعتقاداتم در آن عمل کنم.» «جوان» به صورت رسمی سه رفیقش را عضوگیری کرد و با توجه به مسائل امنیتی، فقط او در این هسته با ابو حسین در ارتباط بود. رفته رفته، جوانان شیعهی بیشتری به این شبکه جذب شدند و مجموعا عددشان بالغ شد به تقریبا هشتاد عضو و ده فرمانده.«جوان» به سرعت مهارتی عالی در کشتن مزدوران و همکاران اسرائیلیها پیدا کرد. «مسئله در آن زمان خیلی ساده بود چون همکاران اسرائیلیها کاملا شناخته شده و علنی بودند. چند نفر از آنها را خودم کشتم.»
این را با یک لبخند آرام تعریف میکند.اولین کشته، یک مزدور بلندمرتبهی اسرئیلیها بود. یک شب «جوان» همراه با دوستش مخفیانه وارد خانهی آن مزدور شدند ولی به محض اینکه صدای همسر و بچههای آن شخص را شنیدند، بازگشتند. از نظر آنان، آن مزدور باید کشته میشد ولی دلیلی نداشت او را مقابل خانوادهاش بکشند. البته مدت کوتاهی بعد فرصتی دیگر برای «جوان» پیش آمد، موقعی که آن مزدور را دید که دارد وارد یک فروشگاه میشود: «درب را باز کردیم و وارد فروشگاه شدیم. جلویم ایستاده بود. شروع کردم به شلیک به او. گلولهها به او میخورد و تکانش میداد. سپس دوستم وارد شد و او هم به طرفش آن مزدور شلیک کرد. همانجا مرد. من در کشتن مزدورها خیلی حرفهای بودم. این را امری واجب میدانستم. مطلقا احساس گناه نداشتم و ندارم.»«جوان» و شرکایش، به هیچ چیزی توجه نداشتند به جز «قضیهی مقدس مقاومت». خانواده و دوستیهایی که در زمان صلح وجود داشت نادیده گرفته شد. این جوانان به پول یا به لذتهای دنیا اعتنایی نداشتند. «ما تا سالها پولی به عنوان حقوق نمیگرفتیم. از پولهای شخصی خودمان خرج میکردیم. اولین باری که با ما دربارهی حقوق دادن حرف زدند احساس کردم که خجالتآور است. همه ما میخواستیم که شهید شویم. ما به ولایت فقیه معتقد بودیم. در همین راستا اگر ابوحسین از من میخواست کاری را انجام دهم اطاعت میکردم. و اگر انجام نمیدادم اینطور حس میکردم که دارم اوامر خدا را زیر پا میگذارم. ما به خودمان اسم جوانان فعال داده بودیم. اوایل جریانات بود.»
همکاری با اهلسنت در راه مقاومت
پیروان شیعهی اسلامگرای امام خمینی تنها کسانی نبودند که میخواستند در جنوب لبنان جریان مقاومتی ضد اسرائیل به راه بیندازند. مثلا در صیدا (که اصولا یک شهر سنینشین است) رزمندگان وابسته به «جماعت اسلامی» شروع کرده بودند به تفکر جدی دربارهی زدن ضرباتی به نظامیان اسرائیلی که بی توجه به احدی، در خیابانهای شهر جولان میدادند.عبدالله التریاقی (که یک عضو برجستهی جماعت اسلامی بود) برای شروع جریان مقاومت شدیدا مایل و بیتاب بود، ولی فرماندهان در صیدا، تردید داشتند. پس از مدتی که تریاقی از دست دست کردنهای فرماندهان خسته شد، همراه با برخی دوستانش از جماعت اسلامی جدا شده و شروع به گشتن دنبال تفنگ و خمپارههای قدیمی کردند تا بتوانند آنها را تبدیل به چیزهایی انفجاری کنند. درست مثل جریان «جوان» و شبکهی مقاومت شیعیای که به راه افتاده بود، اسلامگراهای سنی هم هستههای کوچکی درست کردند که هر کدام سه رزمندهی داوطلب را شامل میشد. این افراد اولین عملیات نظامیشان را در اکتبر 1982 انجام دادند: یک خمپارهی قدیمی را که در خیابان پیدا کرده بودند، در مسیر یک گشتی اسرائیلی منفجر کردند. این عملیات، عملیاتهای دیگری را هم در پی داشت ولی آنها توانستند از دست اسرائیلیها بجهند. این مسئله تا حدی برمیگشت به اینکه آنها برای گروههایشان اسمهایی که شکبرانگیز نباشد و سکولار به نظر بیاید انتخاب کرده بودند (نیروهای داخلی و حزب ملیگرای ملت) تا بدین وسیله، از توجه حواس اسرائیلیها به اسلامگراها جلوگیری کنند.
پس از دستگیر شدن اعضای یکی از مجموعههایشان، التریاقی و برخی از دیگر اعضا به بیروت گریختند و در آنجا توانستند آموزش ببینند و برای خود ساختارسازی کنند. اینها اسم خود را به «نیروهای فجر» تغییر دادند. این گروه به سرعت نظر سید عباس موسوی (فرمانده اصلی آن زمان در حزباللهِ در حال تشکیل) را به خود جلب کردند. در نتیجه موسوی به نیروهای فجر کمکهای لوجستیکی ارائه کرد و نیروهای آن را به پادگان شیخ عبدالله [که در اختیار سپاه بود] فرستاد تا آموزش ببینند. التریاقی به یاد میآورد: «روابطمان با موسوی واقعا خیلی خوب بود. به همین دلیل شروع به همکاری با شیعیان کردیم و از وجوشان استفاده میبردیم.»به رغم اینکه حزبالله سازمانی شیعه بود، ولی از همان زمان تأسیسش به صورت جدی تلاش داشت تا با جامعهی اهل سنت (در راستای وحدتبخشی به امت اسلام در جهت مقاومت ضد اسرائیل) رابطه برقرار کند. و به رغم اینکه عقیدهی امام خمینی در تشکیل حکومت ولایت فقیه مورد قبول اکثر اسلامگراهای اهلسنت نبود، حمایتی که آیتالله خمینی به صورت ثابت و پیوسته از قضیه فلسطین داشت به آنان کمک کرد تا بر روی تفاوتهای بین اهل سنت و شیعه متمرکز نشوند.
تشکیل مجمع علمای مسلمان
در سال 1982، ایرانیها (به هدف تشویق تقید به مبادی اسلامی و کاستن از اختلافات دینی بین شیعه و اهل سنت) به تأسیس «مجمع علمای مسلمان» [تجمع علماء المسلمین] که شامل روحانیون لبنانی و فلسطینیِ هم شیعه و هم سنی میشد، کمک کردند. شیخ ماهر حمّود که یک روحانی برجستهی سنی از صیداست و در تأسیس مجمع علمای مسلمان نقش داشته میگوید: «انقلاب اسلامی ایران باعث شد که آروزهای ما به حقیقت بپیوندد.» در طرابلس در شمال لبنان هم ایرانیها روابط مستحکمی با سعید شعبان، رئیس «جنبش اسلامی التوحید» برقرار کردند. او یکی از طرفداران انقلاب اسلامی ایران به حساب میآمد. شعبان (که در اواسط دههی هشتاد میلادی چیزی شبیه یک امارت اسلامی در طرابلس ایجاد کرد و با سوریها جنگید) جزو حاضرین در کنفرانس اسلامی تهران در ژوئن 1982 [همزمان با آغاز حملهی اسرائیل به لبنان] بود؛ همان کنفرانس سرنوشتسازی که همزمان با آن شیخ صبحی طفیلی و شیخ راغب حرب از حمایت [ایران] برای تشکیل یک مقاومت ضداسرائیلی برخوردار شدند. امروزه هم هنوز بلال، فرزند سعید شعبان، که حالا در رأس جنبش اسلامی التوحید قرار دارد، همپیمانی گروهش با حزبالله را حفظ کرده است.
نامگذاری مقاومت
در دوسال اول پس از هجوم اسرائیل به لبنان، مقاومت شیعی الهام گرفته از امام خمینی در جنوب لبنان هیچ اسم سازمانیِ رسمیای نداشت. به گفتهی عبدالله التریاقی، اسمی که در آینده بر شاخهی نظامی حزبالله گذاشته شد، از سلسله بحثهایی که او با سید عباس موسوی انجام داده بود برخاست: «موسوی اسم گروه ما یعنی «نیروهای فجر» را دوست داشت چون ایرانیها روی بعضی حملاتشان ضد عراق این اسم را گذاشته بودند.» ولی التریاقی به سیدعباس موسوی میگوید که این اسم «خیلی کوچک» است. و بعد از چند دیدار با هم، «این فکر را مطرح کردم که آن را مقاومت اسلامی بنامند.» موسوی هم با یارانش مشورت کرد و یک هفته بعد به التریاقی خبر داد که با این اسم موافقت شده است.
اولین استشهادی لبنان
درحالیکه ایرانیها در حال جذب شیعیان بعلبک بودند، و در حالیکه نیروهای لبنانی عضو گروههای فلسطینی منحل شده غرق تفکر دربارهی گزینههای پیشرویشان بودند، صبر برخی رزمندگان برای شروع مقاومت ضد اسرائیلیها به پایان رسید.«عماد مغنیة پیش من آمد و گفت شخصی هست که میخواهد [طی یک عملیات استشهادی] خودش را بین اسرائیلیها منفجر کند» این را بلال شرارة میگوید که در آن موقع یکی از اعضای برجستهی لبنانی سازمان فتح بود. «درخواست مقداری مواد منفجره داشت و از من میپرسید که بخشی از این مواد را دارم یا نه. خندیدم. خیال کردم دیوانه شده است. مگر میشود کسی بخواهد خودش را منفجر کند؟ تا پیش از آن کسی چنین کاری نکرده بود. [فلذا به او جواب مثبت ندادم] در نتیجه مغنیه سراغ کسان دیگری رفته بود و از آنها درخواست مواد منفجره کرده بود. ولی آنها هم حرفش را باور نکرده بودند.»ولی یک نفر بود که حرف مغنیه را باور کرد. او کسی نبود جز خلیل الوزیر معروف به «ابوجهاد»، یعنی نفر دوم سازمان فتح پس از عرفات، همان کسی که از محبوبیت بالایی برخوردار بود. به گفتهی شرارة، ابوجهاد مواد منفجرهی لازم برای عملیاتی که مغنیه طرحش را ریخته بود فراهم کرد.
استشهادی داوطلب، احمد قصیر بود. رفیق دوران کودکی مغنیه. از اهالی دیر قانون النهر در نزدیکی صور. آن موقع هفده سالش بود. موهای سیاه و پرپشت و شاربی کمپشت داشت و چشمهایش از احساسات عمیقش خبر میداد. احمد قصیر که از کودکی متدین بود، بارها پیغامهایی بین هستههای مختلف مقاومت منتقل کرده و با وانتش در پاییز 1982 (همان وقتی که اسرئیلیها داشتند با اولین زحمتهای مقاومت در جنوب مواجه میشدند) سلاح جابهجا کرده بود.
در اوایل ماه نوامبر، قصیر از منزل بیرون زد و به خانواده گفت که به بیروت میرود. این آخرین باری بود که خانوادهاش او را میدیدند. چند دقیقه پیش از ساعت هفت صبح روز یازدهم نوامبر، قصیر یک ماشین پژو سفید پر از مواد منفجره را به داخل ساختمانه 7 طبقهی «عزمی» در ورودی صور که مقر حاکم نظامی [اسرائیلی] شهر صور بود وارد کرد و آن را منفجر نمود. انفجار، موجب آتشگرفتن محل ذخیرهی مواد و تجهیزات نظامی شد و در نتیجه ساختمان به صورت کامل ویران شد. این عملیات باعث کشتهشدن هفتاد و پنج نظامی اسرائیلی و چند تن از نیروهای پلیس مرزی و دستگاه اطلاعاتی اسرائیل شد.
مغنیه پس از آنکه خودش شخصا مقر را در صور شناسایی نموده بود، برای این حمله طرحریزی کرده بود. طرح این حمله میخواست بیشترین میزان تلفات را در دشمن ایجاد کند، به همین جهت زمان آن طوری تنظیم شده بود که موقع بازگشتن گشتیهای شبانهی ارتش اسرائیل به مقر فرماندهی باشد. ولی آن روز، گشتیها پیش از صبح مقر را ترک کرده بودند. در عین حال، آن روز ساختمان بیش از همیشه جمعیت داشت. دلیل این امر آن بود که نظامیان اسرائیلی حاضر در اردوگاه مجاور، به سبب تخریب چادرهایشان در بارانهای سیلآسا، به این ساختمان منتقل شده بودند.
پس از این عملیات، دو تماس برقرار شد و تماسگیرندکان مسئولیت عملیات را پذیرفتند. یکی از این تماسگیرندگان گروهی ناشناس به اسم «جهاد اسلامی» [به رهبری عماد مغنیه] بود که مدعی شد توانسته مواد منفجره ساعتی را مخفیانه به داخل ساختمان ببرد و هیچ اشارهای به عملیات استشهادی نکرد.چند روز بعد اسرائیلیها اعلام کردند که طبق تحقیقاتشان، دلیل این حادثه، نشت گاز از لولههای گاز آشپزخانه بوده است.
یکی از آخرین درخواستهای قصیر این بود که هویت او به عنوان انجامدهندهی عملیات، تا زمان عقبنشینی اسرائیلیها مخفی بماند. دلیل این امر، آن بود که خانوادهاش در دیر قانون النهر هدف کارهای انتقامی اسرائیلیها قرار نگیرند. حزبالله به آخرین خواستهی او عمل کرد و هویت عامل اولین عملیات استشهادی در لبنان را اعلام نکرد، تا دو سال و نیم بعد در 19 می 1985 [29 اردیبشت 1364]، یعنی پس از عقبنشینی اسرائیل از منطقهی صور.
ادامه دارد ...
مترجم: وحید خضاب
چهار شنبه 21 تیر 1396 - 10:58:53