هیچکس نمیدانست من همسر او هستم. همه مرا با نامهای دیگری میشناختند؛ یک روز ام فوزی، یک روز ام حسام، گاهی هم فقط "منی". این ناشناس بودن، بخشی از زندگیام بود؛ زندگیای که با مردی آغاز شد که نامش در جهان مقاومت، اسطوره بود: محمد ضیف.
من با محمد در تابستان سال ۲۰۰۱ ازدواج کردم. ازدواجمان مانند هیچ ازدواج دیگری نبود؛ نه لباس سفیدی، نه مجلس عروسی، نه مهمان و نه ساز و آواز. او فقط هزار دلار برای مهریه داشت. جشنمان خلاصه شد به قربانی کردن یک گوسفند برای چند نفر از نزدیکان. آنوقتها نه خانهای داشتیم، نه ثباتی. مدام از جایی به جای دیگر کوچ میکردیم؛ پنهان، بیصدا، زیر سایهی تهدید.
در خانهمان، اگر بشود به آن خانه گفت، فقط چهار تشک بود، یک حصیر و یک کمد پلاستیکی. هیچوقت ندیدم که شکایتی از این وضعیت بکند. وقتی شیخ احمد یاسین برای ازدواجمان پولی به او هدیه داد، محمد آن را به گردانهای قسام اهدا کرد. اتاق خوابی که صلاح شحاده به او داده بود تا با من زندگی کند، به جوانی داد تا او هم بتواند ازدواج کند.
محمد ساده زندگی میکرد. بیشتر غذاهایی که دوست داشت، مثل ملوخیه، لوبیا، بامیه یا رمانیه، غذاهایی ساده و محلی بودند. گاهی خودش آشپزی میکرد و مجدرهاش را هیچوقت فراموش نمیکنم.
او یک مرد معمولی نبود، سالها بود که نامش کابوس اسرائیلیها بود. همه جا دنبالش میگشتند. برای همین، حتی دیدارهای ما مخفیانه بود.گاهی چشمانم را میبستند، مرا از ماشینی به ماشین دیگر میبردند تا فقط چند لحظه او را ببینم. گاهی هفتهها از او خبری نمیشد، اما هر وقت برمیگشت، سعی میکرد جای خالیاش را برای بچهها پر کند؛ مثلاً تولد همهی بچهها را یکجا جشن میگرفت، هر وقت که فرصت دیدار پیش میآمد.
من چند ماه پیش عمل جراحی چشم داشتم و بعد از عمل به مراقبتهای بعدی نیاز داشتم. مجبور بودم روزی پنج بار قطره چشم در چشمانم بریزم. در آن مدت، ابوخالد یک هفته از خدمت سربازی مرخصی گرفت تا از من مراقبت کند... خدا او را رحمت کند.
همسرم یک "دایرهالمعارف علمی" بود که در تمام جنبههای علمی کاملاً آگاه بود و توانایی خارقالعادهای در پاسخ به اکثر سؤالات مطرح شده در همهی زمینهها داشت؛ مانند یک کتابخانهی بزرگ که حاوی کتابهای فرهنگی، علمی، مذهبی و سایر کتابها بود.
محمد همیشه روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت، عاشق شنیدن صوت قرآن بود و هر جمعه برای ما تفسیر قرآن میگفت. به فرزندانمان توصیه میکرد حافظ قرآن باشند و همین را از نیروهایش هم میخواست. به آنها میگفت: با قرآن زندگی کنید، با قرآن بجنگید، با قرآن پیروز شوید.

ما فرزندان زیادی نداشتیم؛ من سالها بچهدار نمیشدم و سرانجام او با اصرار مادرم، برای بار دوم ازدواج کرد. از آن همسر، چهار فرزند داشت. بعدها، وقتی من سهقلو باردار شدم، شادی را در چشمانش دیدم، گرچه همان شادی هم دیر نپایید. در حملهی سال ۲۰۱۴، همسر دومش و دو تا از بچههایشان شهید شدند. خودش در هیچ مراسمی شرکت نکرد؛ نه در خاکسپاریشان، نه در عزای مادر و پدرش. میگفت نباید امنیت کسی به خطر بیفتد.
محمد ضیف، فقط یک فرمانده نبود. او یک انسان بود، پدری مهربان، همسری مهربانتر. یکبار زنی فقیر که مبتلا به سرطان بود به کمک پزشکی نیاز داشت، با وجود تمام مسئولیتهایش، شخصاً پیگیر درمان او شد و هزینهی درمانش در خارج را تأمین کرد. بیشتر حقوقش را به نیازمندان میبخشید. در یک سال، بر بازسازی ۲۷۰ خانه برای محرومان نظارت کرد، ولی خودش هیچوقت خانهای نداشت.
من بارها دیدم که چطور از شنیدن خبرهای مسجدالاقصی میشکند؛ مخصوصاً وقتی که زنان حافظ قرآن را از صحن مسجد بیرون میکشیدند. میگفت این درد، بیشتر از زخمها و ترورهاست، ترورهایی که بارها از آنها جان سالم به در برد، حتی وقتی از دست، پا و چشم آسیب دید؛ اما هر بار بلند شد و ادامه داد.
۷ اکتبر ۲۰۲۳، یکی از بزرگترین روزهای زندگیاش بود. در یک پیام صوتی که منتشر کرد، بعد از سالها سکوت، گفت:
«امروز خشم الاقصی، خشم مردم و امت ما فوران میکند...»
از آن روز، «طوفان الاقصی» آغاز شد. همان عملیاتی که سالها در سکوت، و پنهانی با دوست دیرینهاش یحیی السنوار طراحی کرده بودند. همان روز بود که آخرینبار او را دیدم. ۶ اکتبر، چند ساعت قبل از آغاز عملیات. چیزی نگفت جز یک جمله:
«ما باید وظیفه خود را در قبال اسرا انجام دهیم».
و رفت...
حالا، دیگر او نیست... اما یادش هست، راهش هست، فرزندانمان هستند. خالد، بها، خدیجه... آنها هم مانند پدرشان عاشق قرآنند. خدیجه میگوید: افتخار میکنم پدرم شهید شد و جانش را برای وطن داد. من هم همین را میگویم...
محمد، مردی بود که برای خودش زندگی نکرد؛ او برای آزادی وطنش زیست. حالا شاید در قدس خانهای نداشته باشد، اما در دلهای مردم، برای همیشه خانه دارد...
نویسنده: سیده مریم پیشنمازی