بیست و پنجمین روز از ماه محرم الحرام، به نام مبارک امام زین العابدین و سیّد السّاجدین (ع) است؛ روزی که حضرتش از همّ و غمّ دنیا، بویژه مصیبتها و مظلومیتهای فراوان رهایی یافت و به ملکوت پیوست.
درباره آن امام هُمام، سرودههای متعددی از سوی شاعران آئینی به چشم می خورَد که البته بسیاری از آنها به مصائب عاشورا و کربلا و مظلومیتهای حضرت اشاره دارد.
هاشم توسی یکی از همین شاعران است که در شعر خود، از امام سجاد (ع) می خواهد تا از رنج و محنتهای آن روزها حکایت فرماید:
با ما بگو ز تسویه ی بی مرامها
از چشم هرزه و نظر ازدحامها
دیدم محاسن تو ز خون ات خضاب شد
از بس که سنگ خورده ای از پشت بامها
گویا شبیه شهر مدینه به کوفه هم
با خنده داده اند جواب سلامها
تا نام فاطمه ز دهان شما پرید
گویا دوباره تازه شده انتقامها
نامردمان کوفه فراموششان شده
از آن سفارشات و از آن احترامها
با تازیانه بر تن اطفال می زدند
بس وحشیانه پیش نگاه امامها
"مُسلم" به پای غربت مولا قیام کن
دیگر بس است؛ صحبت خود را تمام کن
اینک شعری از سیدهاشم وفایی را مرور می کنیم که شاعر از مخاطبان می خواهد تا در چنین روزی بر غمهای آن امام معصوم (ع) بگریند:
این امامی که چنین سلسله بر پا دارد
به خداوند قسم، دست توانا دارد
گرچه از گردن آزرده ی او خون ریزد
در ره عشق، دل و جان شکیبا دارد
چهره اش سرخ شده گر چه ز خون جگرش
نور توحید در آئینه ی تقوا دارد
آسمان از شرر آه دلش می سوزَد
ناله اش سخت اثر در دل خارا دارد
اشک بر غربت و تنهایی او می ریزد
این هلالی که سرِ نیزه تماشا دارد
لحظههایش همه پر شورتر است از شب قدر
بر لبش زمزمه ای دارد و إحیا دارد
در ره دوست به تقدیر خداوند رضاست
با خداوند تو گویی سر سودا دارد
گاه بر عترت یاسین نگهش دوخته است
گه نظر بر سر بُبریده ی بابا دارد
شامیان! شرم نکردید ز حق؟ بر سرتان
آسمان گر که شرر بار شود؛ جا دارد
هر چه خاکستر و آتش به سر او ریزید
شمع از سوختن خویش چه پروا دارد
هیچ دانید چه کس زیر غل و زنجیر است
آنکه اعجاز از او عیسی و موسی دارد
هر که امروز "وفایی" ز غمش گریه کُند
چه غمی در دل خود از غم فردا دارد
و اما بانوان شاعره هم برای امام چهارم مسلمانان ابیاتی تقدیم کرده اند که مریم سقلاطونی از آن دسته است:
مانده بر دوش زمین، رنج مسیر سفرت
آسمان هم شده با گریه ی خود نوحه گرت
سفر کوفه و دروازه ی ساعات و حلب
چه سفرها، چه سفرها که نکرده ست سرت!
مجلس شام و تنور و طبق و تشت طلا
چند تابوت که افتاده به آنها گذرت؟
کوهی از درد، سراسیمه دوان است پی ات
رودی از ناله سرازیر شده پشت سرت
راه افتاده به تشییع سرت، شهر به شهر
پا به پای تو نسیمی که شده همسفرت
می روی بر دل گُلهای جهان خواهد ماند
داغ هفتاد و دو پروانه ی بی بال و پرت
آه دریا ! چه گذشته ست به روزت که چنین
مانده بر دوش زمین رنج مسیر سفرت؟
اکنون نوبت به شعری از رضا اسماعیلی می رسد که خطاب به آن حضرت سروده شده است و ایشان را "زینت سجّاده عشق" می خواند:
بعد از آن واقعه ی سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوخته ی کرب و بلا سهم تو شد
بعد از آن واقعه هفتاد و دو آئینه شکست
ناگهان داغ دل آینهها سهم تو شد
بعد از آن واقعه آشوب قیامت برخاست
بر سر نیزه سر خون خدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت
خطبه ی اشک برای شُهدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه در هروله ی آتش و خون
در شب خوف و خطر خطبه ی "لا" سهم تو شد
بعد از آن واقعه در فصلِ شبیخونِ ستم
خوردن زخم ز شمشیر جفا سهم تو شد
خیمه ی نور تو در فتنه ی شب سوخت ولی
کس نپرسید که این ظلم چرا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، ای زینت سجاده ی عشق
از دل ات آینه جوشید؛ دعا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، ای کاش که می مُردم من
مصلحت نیست بگویم؛ که چهها سهم تو شد
بعد از آن واقعه ی سُرخ ، حقیقت گل کرد
کربلا در تو درخشید، خدا سهم تو شد
و اما شعر سید رضا مؤیّد هم از زبان امام اباالحسن علی بن الحسین (ع)، بیانگر "شهیدِ زنده بودنِ" آن حضرت با انتخاب زبان دعا و خطبه و اشک است:
در جسم جهان فیض بهارانم من
عالم چون زمین تشنه، بارانم من
در زُهد دلیل پارسایان جهان
در عشق امام جان نثارانم من
فرزند حسین و زینتِ عُبّادم
شایسته ترین سجده گزارانم من
با این همه منزلت ز سوز دل و جان
روشنگر بزم سوگوارانم من
چون لاله همیشه از جگر می سوزم
چون شمع همیشه اشکبارانم من
من نور دل پیمبر و زهرایم
روشنگر بزم عترت طاهایم
افروخته تر ز شمع افروخته ام
دل سوخته تر ز لاله صحرایم
با ذکر دعا و خطبه و اشک و پیام
من حافظ انقلاب عاشورایم
بیمار فتاده در دل آتش و خون
لب تشنه، خسته بر لب دریایم
آن طرفه شهید زنده ام من که به عمر
از تیغ جفا بریده اند اعضایم
آنم که به هر گام خطرها دیدم
در هر نفس از ستم شررها دیدم
با آن که ز کربلا، دلم خونین بود
در شام همی خونِ جگرها دیدم
با آن که به خاک و خون بِدیدم تنها
بر عرشه نیزه نیز، سرها دیدم
در باغ به خون نشسته کرب و بلا
افتاده، قلم قلم شجرها دیدم
یک سو، تن صد چاک پدرهای شهید
یک سو، تن پامال پسرها دیدم
من دیده ام آنچه را که دیدن سخت است
دیدن نه همین بلکه شنیدن سخت است
از ورطه طوفان زده ی آتش و خون
بر ساحل آرزو رسیدن سخت است
هفتاد و دو تن ز بهترین یاران را
دیدن به زمین و دل بُریدن سخت است
بار غل و زنجیر چهل منزل راه
با پیکر تب دار کشیدن سخت است
جانبخش بُوَد صدای قرآن اما
از رأس پدر به نی شنیدن سخت است
آن کس که امامتش به خون شد آغاز
وآن کس که خلیل کربلا بود منم
دردا که چه آورد قضا بر سر من
ای کاش نمی زاد مرا مادر من
سیر شدن از زندگی هم مفهومی است که در شعر یوسف رحیمی و درباره آن "مام اشک" بدان اشارت رفته است:
از روزهای قافله دلگیر می شوی
هر روز چند مرتبه تو پیر می شوی؟
در شامِ شومِ زخمِ زبانها چه می کشی؟
کز روشنای عمر خودت سیر می شوی
زخمی ست لحظههای تو مانند پیکرت
از بس اسیر طعنه ی زنجیر می شوی
آیات صبح از لب قرآن شنیدنی ست
در کوچههای شام که تکفیر می شوی
خونِ جگر که می خوری از دستِ درد و داغ
بی تاب بغضهای گلوگیر می شوی
با آه آهِ روضه ی ما ای امام اشک
در هر نگاه آینه تکثیر می شوی
خون گریه می شوی تو و تا آخر الزمان
از چشمها همیشه سرازیر می شوی
این روضه منظوم اما با شعری از مسعود اصلانی به فرجام می آید؛ آنجا که حضرتش از رنجهایِ سفرِ بلا می گوید:
دلسوخته، شبیه دل خیمهها شده
مانند پاره پیرُهَنی نخ نما شده
دارم هنوز بر سَرَم عمامه ای که سوخت
بغض گلوی سوخته ام بی صدا شده
دارم به روی گردن خود دست می کشم
دیدم که زخم کهنه ی سربسته وا شده
با یاد شام سینه ی من تیر می کشد
این سینه زخم خورده ی آن کوچهها شده
وای از کمان و حرمله و نیشخند او
وای از رباب و اصغرِ از نی رها شده
دیدم طناب دور گلوی رقیه را
زنجیر داغ مرهم یک زخم پا شده
مانند خواهرم کمرم درد می کند
گویی که مُهره ی کمرم جا به جا شده
دو شنبه 24 مهر 1396 - 11:12:13