سال ۱۹۵۱، در زیر سایهی چادرهای پناهندگان رفح، نوزادی زاده شد که سالها بعد اندیشهی مقاومت اسلامی را صورتبندی کرد. پدرش کارگری زحمتکش و امام جماعت روستای «زرنوقه» بود. مردی ساده، مؤمن، غمخوار مردم فقیر نوار غزه. همان خانهی محقر، بعدها مهد اندیشهای شد که مسیر بخشی از تاریخ مقاومت فلسطین را تغییر داد.
فتحی ابراهیم عبدالعزیز الشقاقی نام داشت. پسری که فقر، جسمش را نحیف کرده بود، اما روحش در زلزلهی شکستها آبدیده شد.
فتحی شقاقی شخصیتی کاریزماتیک داشت که کمتر در میان دیگر رهبران مقاومت پیدا میشود. او توانسته بود به صورت همزمان فرمانده مردمی و دبیرکل یک جنبش فلسطینی و در عین حال یک متفکر دارای دیدگاه و پروژه بیداری نه در سطح فلسطین بلکه در سطح کشورهای عربی و اسلامی باشد. پژوهشهای وی بسیاری از بحرانها در زمینههای مختلف را در بر میگرفت و این شهید درباره افغانستان، ترکیه، لبنان و ... نوشته است.
فتحی شقاقی فعالیتهای سیاسی خود را پس از شکست اعراب در جنگ ژوئن 1967 شدت بخشید و در آن مقطع با توجه به اوجگیری گرایشات ناصریسم، شدیدا تحت تأثیر این گرایشات قرار گرفت و به جمال عبدالناصر (رئیس جمهور مصر) به عنوان یک شخصیت و رهبر عرب علاقه مند شد. در سال 1966 با همکاری چند تن از دوستانش یک تشکل سیاسی را در چارچوب اندیشه های ناصریسم به وجود آورد. اما دیری نپایید که این تشکل در اثر مشکلات و موانع موجود بر سر راه فعالیت آن منحل شد .
شکست اعراب در جنگ 1967 میلادی ، تحول عمیقی را در نگرش فتحی شقاقی به وجود آورد. وی در این رابطه می نویسد: این شکست مسیر حرکت جوانی که خواستار آزادی و بازگشت به وطن اشغالی اش بود را تغییر داد، زیرا برای او قابل تحمل نبود که شخصیتی چون عبدالناصر شکست بخورد .
در همان زمان (1967) یکی از دوستان فتحی، کتاب " نشانه های راه " از شهید سیدقطب را در اختیار او گذاشت. کتابی که شعلهای در ذهن او افروخت و سنگبنای جنبشی شد که سالها بعد «جهاد اسلامی» نام گرفت.
پس از پایان دبیرستان، در دانشگاه بیرزیتِ کرانهی باختری پذیرفته شد و دو سالی در آنجا ریاضیات خواند. همان زمان در بیتالمقدس معلم شد و بیآنکه بداند، نخستین درسهای آیندهی بزرگش را، در کوچههای زیر اشغال میآموخت. در میان تنشها و شکافهای داخلی فلسطین، او پلی میان ملیگرایان و جریانهای مذهبی میجست و در فعالیتهای مشترک با نیروهای چپ و ملی شرکت میکرد.
سال ۱۹۷۴ شقاقی با چمدانی از آرزو، رهسپار مصر شد. دانشگاه الزقازیق، جایی که قرار بود از او پزشکی بسازد که بعدها کودکان فلسطینی را درمان کند، اما در واقع اندیشهی امت را جراحی کرد. سالهای حضورش در مصر (۱۹۷۴ تا ۱۹۸۱) پرثمرترین دوران عمر فکریاش بود.
در حلقهی دانشجویان فلسطینی، او و گروهی از دانشجویان همفکر، ضمن نقد احساساتگرایی و شعارزدگی گروههای سکولار فلسطینی، به این نتیجه رسیدند که تنها راه، حرکت اسلامی مبتنی بر واقعیتهای امت است نه خیالپردازیهای سیاسی. این هسته بعدها درون سرزمین تبدیل شد به شاکلهی نخستین سازمان جهاد اسلامی.
در همان روزهای داغ انقلاب ایران، او نیز قلم در دست گرفت و در ۱۶ فوریه ۱۹۷۹ کتابی منتشر کرد که نامش در جهان عرب بیسابقه بود: «خمینی، راهحل اسلامی و جایگزین».
این نخستین کتاب عربی دربارهی انقلاب اسلامی ایران بود و بهایش، زندان. دولت مصر از همینجا به چشم خطری به او نگریست. در سال ۱۹۸۰ به اتهام فعالیتهای اسلامی، سیاسی بازداشت شد و پس از چند ماه حبس، از مصر اخراج گردید. بازگشتش به فلسطین آغاز مرحلهای تازه بود. در غزه درمانگاهی کوچک برپا کرد، اما خانهی سفید بیماران، بزودی به مقر فکری مقاومت بدل شد.
نوامبر ۱۹۸۱ شاهد تولد رسمی جنبش جهاد اسلامی در اراضی اشغالی بود. شبکهای که شقاقی با دستان خالی، از اردوگاه تا کرانهی باختری گستراند و برای ساختن نیرویی عقیدتی و نظامی، شبانهروز دست به کار بود. در سال ۱۹۸۳ نیروهای اشغالگر او را به جرم تشکیل «سازمان جهاد اسلامی» دستگیر کردند. یازده ماه زندان، سپس اتهامهای تازه: تحریک مردم علیه رژیم، انتقال سلاح، و ارتباط با گروهی که در سال ۱۹۸۴ هشت عملیات علیه نظامیان اسرائیلی انجام داده بود. دادگاه نظامی در مارس ۱۹۸۶ چهار سال حبس و پنج سال تعلیق برایش برید. اما زندان برایش مرز نبود. از پشت میلهها نیز صدایش شنیده میشد، پیامهایش میان اسرا دستبهدست میگشت و همچنان الهام میبخشید. اسرائیلیها که دیدند کار از کنترل بیرون رفته، در اول اوت ۱۹۸۸ او و چند تن از یارانش را به دستور شخص اسحاق رابین، وزیر دفاع وقت، به جنوب لبنان تبعید کردند. از آن پس، زندگیاش در تبعید ادامه یافت، اما مبارزه متوقف نشد. تا آخرین روز عمرش در بیرون از فلسطین، سازمان را هدایت و بازوی مقاومت را تقویت کرد. در تبعید لبنان، پزشک جهاد به معمار مقاومت بدل شد. بیروت دههی هشتاد هنوز بوی گلوله و آتش میداد و اردوگاهها پر از زخم جنگ داخلی بود، اما برای فتحی شقاقی فرصتی بود تا جنبش نوپایش را در میان شبکهی گستردهی مقاومت فلسطینی و لبنانی تثبیت کند. او طرحی داشت متفاوت از دیگران: بازگرداندن اسلام سیاسی به قلب نبرد فلسطین، بیاتکای کامل به دولتها، و با تکیه بر ایمان مردم و سازماندهی جوانان. در آن روزها با رهبران مقاومت لبنان، از جمله روحانیان و فرماندهان حزبی، پیوند فکری برقرار کرد. انقلاب ایران را از نزدیک تعقیب میکرد و با الهام از نظام انقلابی شیعی، چارچوبی سنی فلسطینی برای جهاد اسلامی تعریف کرد. او در مکاتباتش مینوشت: مشکل ما در فلسطین، کمبود ایمان است نه کمبود اسلحه. وقتی ایمان بازگردد، سرزمین نیز بازمیگردد.
در تبعیدهای پیاپی بین بیروت، دمشق و طرابلس، شقاقی بهتدریج به چهرهای نمادین درمیان جریانهای اسلامی مقاومت بدل شد. سازمان تحت رهبری او در همان سالهای نخست انتفاضهی اول (۱۹۸۷–۱۹۹۳) نقش پررنگی ایفا کرد. گروههای کوچکی از نیروهای وفادار به او در غزه و کرانهی باختری علیه مواضع اشغالی عملیات مسلحانه انجام دادند. ارتش رژ، او را طراح شبکهای میدانست که عملیات انتحاری و ضربات چریکی را هدایت میکرد. پس از پیمان اسلو در ۱۹۹۳، شقاقی از نخستین رهبرانی بود که آن را بهصراحت رد کرد. او اسلو را «تسلیمنامهای در پوشش صلح» مینامید و میگفت فلسطین را نمیتوان با امضا آزاد کرد. همین مخالفت آشکار، جهاد اسلامی را در برابر جریان غالب سازشجوی فلسطینی قرار داد اما در میان نسل جوان، مقبولیت بیسابقهای برایش آورد.
اسرائیل و سیا همزمان تحت فشار فزایندهای از ساف و آمریکا، تصمیم به حذف او گرفتند. از نیمهی دههی نود، پروندهی شقاقی در موساد با عنوان «تهدید فردی سطح یک» گشوده شد. جایگاهش نه فقط در عرصهی نظامی، بلکه در نقش ایدئولوژیک او بود. موساد از نفوذ اندیشهاش بر جوانان بیم داشت. در میان بحرانها، شقاقی سفرهای پنهانی متعددی به تهران، خارطوم و طرابلس داشت. او محور تازهای از پشتیبانی سیاسی و تسلیحاتی برای مقاومت ترسیم کرد که بعدها بهعنوان «محور مقاومت» شناخته شد.
در یکی از نشستها گفته بود: «این جنبش فقط تلاش گروهی فلسطینی نیست، ما بخشی از امتیم که خود را برای نبرد آینده سازمان میدهد.»
اواسط ۱۹۹۵ آخرین سفرش بود، از دمشق به طرابلس، سپس به لیبی برای دیدار همفکران فلسطینی، و سرانجام رفت به مالت، برای شرکت در کنفرانسی محرمانه و دیداری با نمایندگان چند گروه عربی.
دهم ربیعالثانی ۱۴۱۶، برابر با ۲۶ اکتبر ۱۹۹۵، حوالی ظهر، در مقابل هتل دیپلمات در شهر «اسلیمه» مالت، مردی موتورسوار نزدیکش شد. صدای دو شلیک،یکی به سر، یکی به گردن... پایان سالها تعقیب را رقم زد. قتلی تمیز، بیردپا، اما با امضای واضح موساد...
دو روز بعد، تابوتش را در دمشق با شعارهای «الموت لإسرائیل» بر دوش هزاران فلسطینی و سوری تشییع کردند. دربارهاش گفتند: او پزشک کودکان بود، اما مرگش نوزادی به نام مقاومت نوین به دنیا آورد.
در وصیتنامهای کوتاه نوشته بود: «اگر شهید شدم، وصیتم به امت این است که راه را ادامه دهد. دشمن پیروز نمیشود؛ مگر روزی که قرآن در زندگی ما خاموش شود.»
ترور شقاقی شوک بزرگی بود. جهاد اسلامی برای چند ماه بیسردر بود اما اندیشهاش زنده ماند. رهبران جدید بهویژه رمضان عبدالله شلح، سازمان را بازسازی کردند و همان آموزهها را ادامه دادند: ایمان به جهاد، رد هر سازش، و وحدت محور مقاومت در برابر اشغال.
از آن پس، نام او در فرهنگ مقاومت فلسطین نه صرفاً بهعنوان دبیرکل یک گروه، بلکه بهعنوان «مرجع فکری جهاد معاصر» ثبت شد. اشعار، سرودها و بیانیههایی در ستایش او منتشر شد. در مجالس اسیران و مادران شهدا، نامش مترادف با تعبیر «عقل انقلاب» بود. یخ تبعید و سکوت، اندیشهاش را زندهتر کرد. نسلهای پس از او، از نوار غزه تا اردوگاههای لبنان، هرگاه سخن از فلسطین و ایمان به میان میآید، از «طبیب کودکان و جراح تفکر امت» یاد میکنند. مردی که سلاحش تفکر بود و میراثش ایمانی که هنوز میتپد.
نویسنده: سیده مریم پیشنمازی