متن پیش رو روایت دردناک و تاثیرگذارِ یک دخترک است که خاطرات و فریادهایش زبان حال نسلهایی است که در جریان جنگهای غزه، کودکی و آرامش را از دست دادهاند. این روایت شخصی، تصویری زنده و ملموس از دلمشغولیها، فقدانها و صدماتی است که جنگ بر زندگی خانوادهها، به ویژه بر زنان و کودکان گذاشته است. باقی ماندن تصویری فول اچ دی از آخرین دیدار با برادر، رویارویی با خبرهای ناگهانی و مواجهه با فقدانهای بزرگ، همه بیانگر عمق آسیبها و خاطراتی است که سالها با این نسل میماند. این روایت تلاش میکند صدای خاموش دختران جنگزده را به گوش همگان برساند و انسانیترین ابعاد جنگ را در نگاه زنانه به تصویر بکشد.
روایتهای زنانه از غزه/ تمام سیوهفت سال پيش رو
من در فریاد دخترک خودم را میبینم. در ضجهومویهاش صدای خودم را میشنوم. خودی که وقت رفتن منصور همقد حالای او بود. سیوهفت سال و بیستوپنج روز پیش. تصویر آخرین دیدارمان هنوز برایم فولاچدی است، هرچند چشمهایم را گرد خواب پوشانده بود. در هوای سنگین مرداد تهران برای نماز صبح از پشهبند بیرون زدم. منصور مثل همیشه وقت قنوت گردنش را به راست کج کرده و شانههایش را جلو داده بود. آخرین دیدارمان بود و نمیدانستم. به ململ سفید برگشتم و خواب مرا با خودش برد. چه میدانستم میرود جبهه و برنمیگردد. نمیدانستم سالهای سال حسرت وداع با او را خواهم داشت، حسرت شانههای پهن و موهای پرکلاغیاش را.
بیشتر بدانید:
پاسخ ایران به اقدام غیرقانونی اروپا در بازگشت تحریمها| قضیة ساخنة
مقاومت لبنان، مانع اصلی تحقق طرح اسرائیل بزرگ در منطقه| مع المراسلین
دختر چند ساعت قبلتر برادرش را دیده؟ آخرین نیشگونی که پسر از بازویش گرفته، آخرین بوسهای که بر گونهاش زده، نگاهی که در چشمش کرده، دستی که بر سرش کشیده کی بود؟
او هم فرصت خداحافظی نداشته. جنگ وسط خانهوزندگیشان است. آنها همه در خط مقدماند. برادر راه ورود خواهر کوچکتر به دنیای ناشناختهی جنس دیگر است، آشنایی با جهان غریبهی بیرون خانه. منصور که رفت هستی را مه گرفت، دنیا غبارآلود شد، تیرهوتار. روزگار اینجور نامراد و بدکردار است؟ خبر منصور را که آوردند، بازی میکردم، آخرین بازی سرخوشانهی کودکی. خبر، سیلی واقعیت بر گونهی گلگون کودکیام بود. از پس سیلی گیج و منگ برجا ماندم. خبر زندگیام را دو تکه کرد، جهانم را چندپاره.
در دنیای دخترک اما آخرین دیدار و خبر فاصله چندانی ندارند. شاید ناهار را با هم خوردهاند، سربهسر هم گذاشتهاند، مشتولگد نثار هم کردهاند. بعد پسر رفته سری به رفقایش بزند، چیزی بخرد، یا پیغامی ببرد. دختر هنوز سر نچرخانده خبر مثل سیل آمده و بنیاد زندگیاش را از جا کنده و با خود برده. او حالا وسط امواج خروشانِ فقدان غلت میزند، نفس کم میآورد، بالا پایین میشود و دستوپا میزند. نجاتدهندهای هست؟
چند روز کشید تا پیکر منصور را از کوزران آوردند تهران. عملیات مرصاد تمام و ریشهی منافقان خشک شد. نگذاشتند بروم غسالخانه. آنجا منطقهی ممنوعهی کودکان بود، ویژهی بزرگترها. به دنیای خودشان راهم نمیدادند. جهان کودکی من جایی برای وداع با رفتگان نداشت، حتی برادرم. دنبال ماشین دویدم، با همهشان قهر کردم، مشت کوبیدم، بیفایده. بیتابیام را که دیدند، وقت گشادن کفن و صورتگذاشتن بر خاک، راه باز کردند تا ببینمش. ابروهای پرپشت و مژههای بلندش از بالا برق میزد. شمردم. به ده نرسیده سنگها را بین من و او چیدند و تمام.
آنجا در غزه ولی بزرگترها مجال محافظت از کودکان ندارند. مراقبت ماههاست از زندگیشان پر کشیده. همهکس در جریان همهچیز است. هیچکس حواسش به کودکی دخترک نیست، به معصومیت زلالش. او توی خانه کنار عروسکش نشسته که بدن بیجان برادر را میگذارند روبهرویش. جایی برای پنهانکردن وجود ندارد. خواهر یکباره خودش را بالای پیکر برادر میبیند، مو و روی برادر پر از خون. همین است که اینطور صدایش را رها میکند و نبودنش را هوار میزند. همین است که هقهقش آرام نمیگیرد. حسرتی در کار نیست. دختر هزار ثانیه وقت دارد برادر را ببیند و ببوسد و ببوید و همهی سیوهفت سال پیشرو طعمش را در دهان مزهمزه کند.
فاطمه کیائی
مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»