پرستار مدارک را سمتم گرفت و گفت: فقط جون خودت و بچههاتو بگیر و برو یه جا دیگه. اینجا دستگاه نداریم.
توی ماشین که نشستیم، صدای اذان مغرب از مسجدی میرسید. نمیدانستم باید چطور بخواهم؟ اصلا چه بخواهم؟ چطور التماس کنم خدا بیشتر نگاهم میکند؟ از کجا باید یک دستگاه جور کنم؟ لبهایم انگار به هم میخ شده بود. فقط دراز کشیدم و زل زدم به خطهای سرخی که درون آسمان نارنجی مثل رگهای بدن پخش شده بودند.
دلم گرم شد. بیمارستان بعدی دستگاه خالی داشت و ما را پذیرفت. یکی از قُلها را به محض به دنیا آمدن از من جدا کردند. صدای حرکت چرخهای تخت کوچکش روی زمین، خط میانداخت روی دلم. با چشمهایم تا آخرین لحظه که در اتاق بود دنبالش کردم. باز به التماس افتاده بودم. انگار یک دست، یک پا، یک چشم و یک گوش نداشتم. قلب و مغزم هم از وسط قاچ شده بود. روی تخت اتاق زایمان نصفه مانده بودم. مادر بودم و نبودم. کشانکشان نیمهی دیگر خودم را به NICU رساندم. پسرم را اولینبار پشت شیشههای دستگاه انکوباتور میدیدم. شیشهها کدر بود و چشم پسرک را با چشمبند سفیدی بسته بودند. موهای مشکیاش به هم چسبیده و خونی. درون پوشک شماره صفرش گُم شده. دست گذاشتم روی شیشه. سرد بود و لرزم گرفت.
بیشتر بدانید:
موج گسترده تمسخر کاربران ایرانی به پیام آب رسانی نتانیاهو
شهادت هفت فلسطینی در حمله پهپادی به بیمارستان المعمدانی در غزه
چشمهایم را بستم انگار که دست گذاشتهام روی بدن گرم پسرم. به این جعبهی شیشهای کوچک و تمام لولهها و دستگاههایی که به پسرک وصل بود، حسودیام میشد. کاش من آن اکسیژنسنج روی انگشت پایش بودم. یا آن لامپ آبیرنگی که میتابید روی صورتش. یا چشمبندی که چشمش را پوشانده بود. دلم میخواست بغلش کنم اما میترسیدم عطر تنش بچسبد به تنم و جدایی زهرتر شود.
حالا به این عکس نوزادان نارس غزه نگاه میکنم. آنجا دستگاه کم است و همان اندک هم به مو بند است. ممکن است هرلحظه به خاطر محاصره و کمبود سوخت، از کار بیفتد. خاموش شدن دستگاه هم یعنی زدن دکمهی قرمزِ زندگی بچهها. من یک جعبهی شیشهای داشتم که بخواهم جایش باشم اما زنی در غزه حتی این را هم ندارد. من بالاخره بعد از یک هفته کامل شدم. غزه اما پُر از زنهاییست که چنگ زدهاند به آن جعبهی شیشهای و با چراغ خاموشش یخ زدهاند. پُر از زنهایی که نصفه ماندند. التماس کردهاند برای یک دستگاهِ حتی چند نفره. فکر کردهاند به اینکه آیا میشود راهی پیدا کرد که اکسیژن درون خونشان را به بچهشان انتقال دهند؟ یک یا هر دو ریه را چه؟
من بالاخره بدن گرم پسرم را بغل گرفتم و قلبم مثل بادکنکی باد شد. زنها اما توی غزه جسم سردی را مثل عروسک به آغوش میکشند و بادکنکهای قلبشان یکی یکی میترکد. غزه جاییست که حتی نمیشود به یک جعبهی شیشهای هم حسادت کرد! غزه جاییست که مادرها و بچهها را نصفه میگذارد.