به گزارش پایگاه شبکه الکوثر، سه روز مانده به میلاد حضرت زینب سلامالله علیها و روز پرستار که باید گفتگویی با موضوع "پرستاری در جبههها" تهیه کنم، در اولین پیگیری سوژهای معرفی و بلافاصله تماس و تعیین قرار ملاقات؛ زنی که پشت تلفن صحبت میکند، بر خلاف آنچه بعداً از سن و سالش میدانم و او را از نزدیک میبینم؛ صدایی به نسبت غرّا دارد؛ آدرس منزل را که میدهد، با تاکید میپرسد: دقیق متوجه شدی کجاست؟
غروب روز بعد، حدود نیم ساعتی مانده به قراری که هماهنگ کردیم، برای یادآوری تماس میگیرم؛ میگوید: تا چای را دم بدهم، شما هم رسیدی، میدانی که کجا باید بیای؟ و باز آدرس را دو بار تکرار میکند.
خیلی زود همه این تصورات را زنی بر هم میزند که با وجود آنکه ۸۵ سال از عمر بابرکتش میگذرد اما هنوز هم سرزنده و شاداب است، تند راه میرود، شمرده و حسابشده سخن میگوید، به قول پریسا ذهنش مثل کامپیوتر کار میکند و...خوش و بشی میکنیم و همان بدو ورود به آشپزخانه میرود و چایبیدمشکی تازه دمی که روح آدم را هم تازه میکند، میآورد.
بیشتــر بدانیــد:
عزت و قدرت جبهه مقاومت به برکت خون شهدای مقاومت/ حزبالله یادگار ماندگار شهید نصرالله
به بهانه میلاد باسعادت اولین نوه دختر نبی مکرم اسلام (ص)
خانهای جمع و جور و مرتب که سرامیکهای کف، برق میزند و گلدانهایی که زیر و روی اُپن آشپزخانه را زینت داده و مثل خود حاجیه مریم خانم تاجالدینی سرزنده هستند.
گفتگو را با نام خدا و درود به روح امام راحل و سلام به مقام معظم رهبری آغاز میکند و ادامه میدهد: من مریم تاجالدینی، متولد ۱۳۱۸/۹/۸ اهل رابُر و ساکن کرمان هستم.
پس همشهری حاجقاسم هستید!
-بله؛ آنقدر باهاش راحت بودیم که قاسم صداش میکردیم؛ کلی هم با پدر و مادر خدابیامرزش ارتباط داشتیم؛ چی میخوای بپرسی مادر جان؟ شرح حال من کامل در کتاب "دو خواهر، دو رزمنده" نوشته شده، کتاب خواندنی است!
تازه میفهمم کجا آمدم؛ پنجم مهر امسال بود که برای نخستین بار موشنکمیک زنان تاریخساز برگرفته از کتاب مورد اشاره منتشر شد اما هیچوقت فرصت تهیه کتاب و خواندن آن برایم فراهم نشده بود لذا آنچه خانم تاجالدینی میگوید همه برایم تازگی دارد.
از خود و خانوادهتان بگویید.
۶ خواهر بودیم و یک برادر دارم که از خواهرها الان فقط یکی زنده است؛ من بعد از رخشنده و تابنده، سومین فرزند خانواده بودم.
دیپلم نظام قدیم دارم و کارمند مرکز بهداشت بودم که با ۲۸ سال سابقه کار تقاضای بازنشستگی کردم. خودم ۴ پسر دارم که به اتفاق پدر خدابیامرزشان، ۶ نفرمان در دوران دفاع مقدس رزمنده بودیم.
از حضورتان در جبهه بگویید، چی شد رفتید منطقه؟
خب جیگرت بشم(تکیه کلام خانم تاجالدینی در ابراز محبت) ۳ به جز ابراهیم که کلاس سوم دبستان بود، ۳ تا پسرها و شوهرم جبهه بودند؛ گفتم منم میخواهم بیایم، مگر من کمتر از شماها هستم؟ حداقل زخم یک رزمنده را که می توانم ببندم!؟
به خواهرم فاطمه گفتم تو هم با من میای؟ قبول کرد اما دکتر درمانگاه رابر قبول نمیکرد؛ قبل از آن با سپاه خیلی همکاری داشتم، حتی پیشنهاد کرده بودند جذب سپاه و پاسدار شوم اما من قبول نکردم.
یک روز رفتم سپاه و گفتم برای دکتر درمانگاه نامه بنویسید که ما به وجود این خانم در جبهه خیلی نیاز داریم؛ آنها هم طفلیها چون میخواستند کاری برایم کرده باشند، نامه را نوشتند و دکتر هم قبول کرد و ما راهی اهواز شدیم.
یادم میآید اتوبوس از مقابل حسینه ثارالله راهی اهواز بود؛ رفتیم و به اهواز که رسیدیم در اولین مرحله به هلال احمر مراجعه کردیم؛ ۱۰ روز قبل از فتح خرمشهر بود و موقعیت حساس و شلوغ و به حضور ما هم نیاز بود.
محل مأموریت من و خواهرم بیمارستان جندیشاپور ۱ اهواز بود که بیشتر رزمندگان مجروح لشکر ثارالله را آنجا میآوردند؛ کلاً هم مخصوص مجروحین بود بیمار دیگری راه نمی دادند.
حاجقاسم مرتب به ما سر میزد، یک روز پرسید از صحنههایی که میبینی گریه نمیکنی؟ گفتم نه؛ گفت پس شبها که برمیگردی، نماز که خواندی، سر سجاده دعا و گریه کن؛ گفتم اول اینکه من گریه نمیکنم چون روحیه رزمندهها تضعیف میشه، بعد هم برابر این رزمندگان شرمندهام، فکر میکنم کاری نمیکنم. گفت چطور کاری نمیکنی؟ از رابر تا اهواز آمدی، حتی اگر یک صندلی بزنی اونجا بنشینی، اجرت از رزمندگان بیشتر است.
خلاصه مرتب به ما سر میزد و بقیه پرستاران که میپرسیدند ایشان کیست؟ میگفتیم یکی از پاسداران منطقه خودمان است؛ اگر حاجقاسم به ما سر نمیزد، خیلی دلتنگ می شدیم.
در مواجهه با مجروحین، با چه صحنههایی روبرو بودید؟
صندلی اتوبوسها را برداشته بودند و تشک ابری کف آن گذاشته و مجروحین را روی آن قرار میدادند، وقتی به بیمارستان میرسیدند، ممکن بود در همان حین جابجایی از اتوبوس، مجروح به شهادت برسد.
از خط آمده بودند، پر از خاک و خون، بعد از اقدامات اولیه، می گفتم چکار کنم این رزمنده حال بگیره؟ پول می دادم و میگفتم شامپوی خوب بیاورند، بعد شلنگ آب را هم میگرفتم روی سرشان و لباس تمیز بیمارستانی هم میدادم بپوشند، خلاصه تر و تمیز میشدند و کلی دعای خیر میکردند. حاج قاسم میگفت چه کردی با این بچهها که اینقدر دوستت دارند و از خدا میخواهند زخمی شوند و دوباره برگردند پیش شما! (خنده) میگفتم جیگرت بشم مثل بچههای خودم هستند.
خاطره خاصی از مواجهه با مجروحان که بیشتر برایتان تداعی میشود؟
یک روز مجروحی آوردند ۱۵ ساله به نام مهدی از تهران، پرسیدم چطوری؟ گفت قرآن بهم بدید، بخوانم، شاید حالم خوب شود فردا برگردم جنگ!
یعنی اصلاً صحنههایی بود. صحبت از امدادهای غیبی زیاد میشد؛ با خواهرم می گفتیم کاش ما یکبار امداد غیبی می دیدیم؛ واهرم گفت تو همه چی دلت میخواد(خنده خانم تاجالدینی)
یک شب که هتل بودیم، پسرم منوچهر یک مجروح بدحال به نام صالح را آورد و گفت وقت نکردم او را به بیمارستان برسانم، توی آسانسور گذاشتم، تحویل بگیرید!
حالش بد بود، دارو و آمپول هم نداشتیم. خواهرم را گذاشتم کنارش و خودم رفتم سمت داروخانه! در هتل گفتم خدایا ببینم امداد غیبی به ما هم می رسد یا نه؟ تا این حرف را گفتم یک جیپ جلوی هتل ترمز زد و گفت خواهر کجا میخواهی بروی؟ خلاصه ما را رساند داروخانه و کارتن سرم و دارو را برداشتم و مرا برگرداند به هتل؛ به خواهرم گفتم امداد غیبی امشب به ما هم رسید.
روحیه مجروحین در آن شرایط چطور بود؟
اصلاً وقتی میگویند رزمنده، من عشق را در چشمان آنان میدیدم که فقط می خواستند بروند بجنگند. فضای عشق به دفاع حاکم بود؛ من هم خوشحال بودم از همراهی با رزمندگان و میگفتم اینجا آمدم باید کمکی کنم و محبتی داشته باشم؛ تفاوت با امروز از زمین تا آسمان بود. البته اگر الان جنگ شود باز خط مقدم میروم. آموزش تیراندازی هم دیدم با انواع سلاح تا نارنجک!
ویژههای الکوثر را اینجا دنبال کنید.
برای اطلاع از آخرین خبرهای ایران و جهان اینجا کلیک کنید.
پنج شنبه 17 آبان 1403 - 20:13:26