به گزارش پایگاه شبکه الکوثر ، مسئول کاروان یکی از مدارس حوزه علمیه قم در ابتدا میگوید: سال ۹۳ مسئول کاروان مدرسه علمیه بودم که قرار بود ۱۲۰ نفر را برای سفر اربعین ببریم؛ با توجه به اینکه همسرم باردار بود تصمیم گرفتیم که من بروم و او نزد مادرش بماند ولی هر چه به ایام سفر نزدیکتر میشدیم اشتیاق او برای اینکه در این سفر همراه ما باشد بیشتر میشد.
وی اضافه میکند: به آستانه اتوبوس که رسیدیم همسرم شروع به اصرار کرد که همراه من به کربلا بیاید ولی پدرش اجازه نمیداد؛ من هم دخالتی نمیکردم؛ پدرخانمم طوری به من فهماند که من شوهر دخترش هستم و نباید اجازه بدهم، ولی من گفتم مشکلی برای آمدنش نمیبینیم؛ بلکه از نظر من حضور او لازم است.
تضمین حضرت معصومه (س) را دارم
وی میگوید: اتوبوس جایی ایستاده بود که گنبد حرم حضرت معصومه (س) پیدا بود، به حرم اشاره کردم و به پدر همسرم گفتم من تضمین میکنم که در سفر اتفاقی نمیافتد ولی اگر بماند شما تضمین میکنید که به لحاظ روحی به خودش و علاوه بر آن به بچه آسیبی نرسد؟ اما این سخنان فایدهای نداشت و درنهایت پدرخانمم موافقت نکرد و من سوار اتوبوس و راهی شدم.
این مسئول کاروان ادامه میدهد: تنها یک صحنه توانست نظر پدرخانمم را تغییر دهد؛ بهمحض حرکت کاروان همسرم طی یک واکنش غیرارادی با حال گریان دنبال اتوبوس دوید؛ پدرش وقتی حالت او را دید راضی به سفر شد و تماس گرفت که اتوبوس بایستد تا دخترش را هم راهی کند.
خیریراد تعریف میکند: بعداز آن مادر خانمم مداوم زنگ میزد که همسرم پیاده شود؛ با تلاش زیاد او را هم راضی کردیم؛ ما گفتیم شما راضی باشید چیزی نمیشود و بالاخره راضی شد و رفتیم.
از مرز گذشتیم و با بیابان مواجه شدیم
وی یادآور میشود: سال ۹۳ نسبت به سالهای قبل از آن نقطه عطف اربعین بود و رهبر معظم انقلاب دستور داده بودند که سفر اربعین تسهیل شود و به همین خاطر ازدحام جمعیت در آن سال زیاد بود.
این مسئول کاروان اظهار میکند: ما چون کاروان بودیم در آنسوی مرز چند مینیبوس هماهنگ کرده بودیم ولی به دلیل اینکه در اتوبوس آخر همه با خانواده بودند یک ساعت در مسیر توقف داشتیم همین تعللها بهصورت دومینو همه برنامهریزی ما را بر هم زد. راننده ما از عراق مدام زنگ میزد و ما کاری نمیتوانستیم انجام دهیم چون تراکم جمعیت بسیار بود.
وی میگوید: بعد از مُهر خوردن گذرنامهها با بیابانهای عراق مواجه شدیم؛ نه از ماشینهای ما خبری بود و نه وسیله نقلیهای دیگر! به جهت تعلل ما ماشینها مجبور شده بودند بروند. عدهای از کاروان جدا شدند و تقریباً ۸۰ نفر پیاده از مهران در زمینهای بیابانی به سمت «بدره» عراق حرکت کردیم؛ یک ساعت و نیم از پیادهروی ما میگذشت که تریلیها آمدند.
خیری راد اشاره میکند: من به جهت آنکه مسئول کاروان بودم در ابتدا کاروانیان را سوار کردم، در لحظات آخر که همگی بهجز من و همسرم سوار شده بودند فکر میکردم که آیا همسرم را با این وضعیت میتوانم سوار این تریلی کنم یا خیر؛ ناگهان دیدم در کنارم یک تویوتای شاسیبلند ایستاده، گفتم «بدره» میروی؟ گفت بله، گفتم چقدر میگیری؟ گفت «بلِاش» یعنی مجانی.
وی بیان میکند: در بدره به دنبال ماشین بودیم تا به نجف برویم که پیدا نکردیم و آخرین گزینه برای ما کامیونی بود که ما را تا «کوت» ببرد. همه در عقب کامیون سوار شدند و من و خانمم جلو نشستیم و تا «کوت» رفتیم و در خانه فردی به نام «جاسم» ماندیم و فردای آن روز هنگام حرکت، جاسم برای ما ماشین گرفت و راهی نجف شدیم و یک روز در مدرسه امام خمینی (ره) شهر نجف مستقر شدیم.
هر چه میرفتیم میگفتند ۲۰ دقیقه مانده!
این مسئول کاروان اشاره میکند: فردای آن روز دو مینیبوس و یک ون جور کردیم و راهی کربلا شدیم؛ ۱۵ متری کربلا بسته بود و دیگر ماشینها نمیتوانستند حرکت کنند؛ پیاده شدیم و را افتادیم اما هر چه میرفتیم میگفتند ۲۰ دقیقه دیگر مانده! ساعت سه و نیم بامداد به منزل شخصی به نام کهربایی در کربلا رسیدیم ولی جای سوزن انداختن نبود چه برسد به اینکه ۸۰ نفر در آن استراحت کنند.
وی یادآور میشود: بهواسطه یکی از دوستان با فردی عراقی به نام «علی السعدی» دوست شده بودیم، با برادرخانم علی السعدی تماس گرفتم و گفتم که جایی که برای استراحت مدنظر داشتم جا ندارد؛ آیا میتوانیم پیش شما بیاییم؟ که او از ما استقبال کرد.
خیریراد تعریف میکند: خانه علی السعدی در سمت نخلستانها و در منطقهای به نام «بوبیّات» واقع بود؛ برای رسیدن به آن منطقه باید از «شارع الحسین» عبور میکردیم و با توجه به اینکه یک روز به اربعین مانده بود دستههای زیادی به سمت حرم میآمدند که همین امر باعث ایجاد موج درون جمعیت و فشار به اطراف میشد، عدهای از خانمهایی که همراه ما بودند دور همسرم حلقه زدند تا موج جمعیت فشاری به او وارد نکند.
آثار زایمان در همسرم دیده میشد
وی بیان میکند: به هر نحوی که بود با موتور سهچرخه و پیاده به منزل علی السعدی رسیدیم و در آنجا مستقر شدیم؛ از یک روز قبل تا فردای اربعین در منزل آنان بودیم؛ اربعین آن سال روز شنبه بود، یکشنبه ساکها را بستیم و تا نزدیک ترمینال رساندیم تا هنگام برگشت خانوادهها اذیت نشوند؛ صبح یکشنبه همسر علی السعدی گفت آثار زایمان در همسرم دیده میشود، دردهای خفیف نیز در همسرم شروع شده بود.
این مسئول کاروان میگوید: امورات کاروان را انجام دادم؛ ساعت هشت شب درد همسرم افزایش پیدا کرد؛ با سختی همسرم را با آمبولانس به زایشگاه کربلا رساندیم که گفتند یک هفته تا زایمان مانده است، خیال ما راحت شد.
وی تشریح میکند: علاوه بر همسر من دو خانم دیگر از افراد کاروان بیمار شده بودند؛ آنها را به درمانگاه بردیم؛ یک گاری چوبی از موکب «دیاله» به امانت گرفتم و به دلیل اینکه فاصله زیاد بود ۴۵ دقیقه طول کشید تا به منزل برسم؛ بهمحض رسیدن، مادرم که در سفر همراهمان بود گفت که درد خانمم بیشتر شده است؛ یک بامداد دوشنبه کاروان را راهی ایران کردم و به همراه مادرم در کنار همسرم ماندم؛ ساعت پنج صبح درد خانمم شدت گرفت و او را به زایشگاه بردیم؛ سوره انشقاق را میخواندم و ذکر میگفتم و در نهایت فرزندم ساعت هشت صبح در کربلا به دنیا آمد.
نام پسرم را «حسین بن محمدحسین» گذاشتیم
خیریراد در خصوص نامگذاری فرزندش میگوید: رفتم تا گواهی ولادت را بگیرم که دیدم نام فرزندم را حسین نوشتهاند، ما برای فرزندمان نامی را انتخاب کرده بودیم؛ بعد از ترخیص خانمم چون اسم خودم محمدحسین بود گفتم لااقل اسم فرزندم را علیاکبر بگذاریم نه حسین! بههرحال دو اسم حسین و علیاکبر را نوشتم و لای قرآن گذاشتم و به همسرم گفتم یکی را بردار که همسرم نام «حسین» را برداشت و پسرم شد حسین بن محمدحسین!
وی بیان میکند: تا جمعه در کربلا ماندیم و خانواده علی السعدی اکرام را در حق ما تمام کردند، برای نوزاد ما هدیه خریدند و من هنوز نمیدانم چطور باید دین خود را به آنها ادا کنم.
این مسئول کاروان اشاره میکند: گواهی ولادت فرزندم حسین را به سرکنسولی ایران در کربلا بردم که در آنجا ترجمه و تأیید کردند، به دلیل اینکه آن سال همه زائران بیمهشده بودند یک روز قبل از حرکت آمبولانس تهیه کردم؛ آمبولانس ما را تا مرز برد و آمبولانسی دیگر ما را تا همدان رساند؛ پدربزرگم در همدان به استقبال ما آمد و ما را با اتومبیل خودش به سلامت به قزوین رساند.
خیریراد در پایان سخنانش میگوید: تضمین حضرت معصومه (س) در آغاز سفر دلم را قرص کرده بود و یقین داشتم که همراه همسرم به سلامت به قزوین بازمیگردیم.
راه حسین کوچک و بزرگ، پیر و جوان و زن و مرد نمیشناسد و دل هر عاشقی را مجذوب و شیفته خود میکند، باشد که رهرو و پاسدار خون شهدای کربلا باشیم.
یک شنبه 28 مهر 1398 - 10:12:23